نفَـس هـاﮮ دلتنـگیـم

تنهـایـﮯ مَـن

نفس هایم

بودنهایت را شیرین میکشد

با زمان قد می کشد

و تمام پنجره های دنیا

رو به تو باز میشوند

میبارم از چشم ماه

برای فصلهای تشنه ی باران

در چشمانت همیشه شعری برای نوشتن هست

برای طلوع چشمهایت که یخ دلتنگی هایم را آب کرده است

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط حـَدیث جـون| |

تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم

لبخند تو را در باران می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم..

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط حـَدیث جـون| |

غمی غمناک
شب سردی است,و من افسرده
راه دوری است,و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم,تنها,از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویران
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای,این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:34 توسط حـَدیث جـون| |

 

میــان خلــوتــی کـه از جنــس سکــوت تـوســت،ارام نشســته ام و بــی خیــالِ

تیــک تــاک ســـاعت هـای دیــواری،ایــن روزهــا و شبهــا را مــرور میــکنــم و در

دلــم انــگــار هــزار حــرف نگفـته ســر بــاز میــکنــد.

 

دستهــای خــالــی ام زانــوهــای خستــه ام را بغــل کــرده اسـت،بــرای خــودم

کــه تنهـــا مثــل خـودم هستــم گــریــه میــکنم،ایــن اشکهـــا سالهـــاست کـه

همـــراه همیشگـــی بغـض مــن انــد.

 

تقــویــم را کــه ورق میــزنــم،خــاطــرات کمــرنــگ کــودکـی ام،نمیــدانــم لبخـــند

میــزننـــد یــا دهــن کجــی میکننـــد،امــا هـــرچــه هسـت انگـــار از گــذشتــه

هــای دوری بــا نگـــاه ســرد امــروز مــن بیـــگــانـه انــد.

 

دوبـــاره کنــار ایــن کــاغــذ هــای خـــط خـــطی و ایــن خـاطــرات کهنــه نشستـــه

ام و خلــوت خـالــی ام را با شــب تقسیــم کــرده ام.

 

شــب کــه همیــشه همــراه تنهـــایی مــان کوچــه پــس کوچــه هـای ایــن

قلبهـــای زخــم خــورده را عبـــور کــرده اســت دریــغ از یکبـــار گلـایــه،تمــام خنــده

ها و گـریـه هـایـمــان را بــا خـود بــه تــاریکـی هــای ابـدی سپــرده اسـت...

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:33 توسط حـَدیث جـون| |

در اتاق من ساعتی یافت نخواهد شد

مرا با این هیاهوی ثانیه ها کاری نیست

من در اتاقم می نشینم و در خلوتی می خورم شرابی

و گوش می دهم به موسیقی

و می خندم به عمر روان قاه قاه

وگاهی هق هق که چگونه نمی تواند وادار کند مرا به زندگی..

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط حـَدیث جـون| |

 

سـرد اسـت و مـن تـنهایـم

 

 

چـه جمـلـه ای !

پـر از کـلیـشه …

پـر از تـهـوع …

جـای گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :

(ســرد اسـت)

یـخ نمـی کنـی،

حـس نـمی کنـی

کـه مـن بـرای نـوشتـن همیـن دو کلمـه

چـه سرمایـی را گـذرانـدم …

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط حـَدیث جـون| |

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:24 توسط حـَدیث جـون| |

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:18 توسط حـَدیث جـون| |

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:13 توسط حـَدیث جـون| |

نگاه مهربانت رفتنت را ثابت کرد...

تو را نمیدانم اما
اولین نگاه من به تو نه از سر مهر بود
نه در زیر نور مهتاب
ولی روزگار بارها و بارها
نگاه ما را در هم آمیخت
تا به تو بیندیشم
و این بار ک دعایم از خدا چیزی نبود جز دیدنت آن هم در ایستگاه مه گرفته ی دیدار
تو دیگر نیامدی
بیا..
خیس و خسته بیا..
نمیخواهم باران باشی فقط عاشق باش
عاشق هم نباش، فقط نگاهم کن
از همان نگاه هایی ک در آخر مرا اسیر کرد
باشد..باشد..نگاه هم نکن فقط بیا و باش
همین ک استحکاک سایه هایمان به هم خورد کافیست
میبینی چه کم توقع شده ام؟
و
حالا ک دلم فقط از آن نگاه ها میخواهد تو دیگر نیستی
نکند تو شیطانی و من گول نگاهت خوردم؟
هیچ گاه به اندازه حالا دلم هوای چشمانت را نمیکند
آه ک تو چقدر بی رحمی و عاشق کردن را خوب میدانی
آنقد بی رحم ک هر روز برای دیدن چشمان عجیبت آرزو ها میکنم
و حالا ک عاشقترم
من هستم و ایستگاه مه گرفته و بغضی ک فریاد میزند
نرو
بفهم...

نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت 21:12 توسط حـَدیث جـون| |


Power By: LoxBlog.Com